کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

برای کیان عزیزم

واکسن 6 ماهگی

پسر مامان واکسن 6 ماهگیتو روز شنبه 13 اسفند زدیم. خدا را شکر ایندفعه هم مثل دوتا واکسن قبلیت زیاد اذیت نشدی و نزدیک نیم درجه نصف شب تب کردی ولی تا صبح برطرف شد و از بس شیطونی و دست و پا میزنی پاهاتم سفت نشد و درد نگرفت. عزیزم فعلاً واکسن نداریم تا یک سالگی. هورا ! وزن شما هم امروز: 9 کیلو گرم و قدت :68 سانتیمتر بود که خیلی خوبه و داری جبران اون یک ماهی که خوب وزن اضافه نکردی را می کنی. افرین پسر گلم. به فرنیتم حریره بادوم و اب سیب اضافه شده و از هفته دیگه می خوایم سوپم شروع کنیم.  کیان عزیزم. درست از فردای مهمونی نیم سالگیت از صبح که از خواب بلند شدی شروع کردی به سرسری کردن. البته هنوز اسم این کاری را که میکنی نمی دونی ولی مهم اینه ...
13 اسفند 1390

تولد نیم سالگی

عزیزم میدونی که مامانی یک دفعه تصمیم گرفت برات تولد نیم سالگی بگیره و دوشنبه یعنی ٨ اسفند برات تولد خانوادگی گرفتیم. تعدادمون خیلی کم بود ولی خوش گذشت. البته شما خیلی خوش اخلاق نبودی عزیزم. قبل از اومدن مهمونا خواب بودی و با صدای زنگ از خواب پریدی. هم خوابت می اومد و می خواستی دوباره بخوابی و هم دلت می خواست سر در بیاری که چه خبره و برای همین گیج شده بودی و اروم. شاید هم برای خودت کلاس گذاشته بودی و خودتو گرفته بودی. در هر صورت همین که تو اصلاً اهل گریه نیستی خیلی خوبه پسری. کیکتو مامان جون برات خریده بود و خوشگل بود و خیلی هم خوشمزه. شاید وقتی تو بزرگ بشی همه مغازه ها تغییر کرده باشند ولی برای اینکه خبر داشته باشی کیکت مال شیرینی فروشی...
9 اسفند 1390

کیان 6 ماهه شد

    کیان مامان نیم سالگیت مبارک عزیزم. مامان همیشه یکی از ارزوهاش این بود که یک نی نی 6 ماهه داشته باشه و حالا یکی از بزرگترین ارزوهای زندگیشو براورده شده تو بغلش می بینه. تو در 6 ماهگی: غلت کامل را تقریباً یاد گرفتی و می تونی وقتی دمر شدی دوباره به حالت قبلت برگردی. با جدیت و با صدای بلند اواز می خونی و خیلی هم از این کار لذت میبری. میتونی با تکیه گاه بشینی ولی بعد از مدتی به جلو خم میشی تا یا پاهاتو بگیری و یا هر چیزی که در محدوده دیدت پیدا میشه. تو روروئک می شینی و صداشو درمیاری و ذوق میکنی ولی هنوز نمی تونی حرکتش بدی. فرنی و سرلاک برنج می خوری. قطره اهن هم شروع کردی(روزی 1 ml) شبها ...
7 اسفند 1390

باید های زندگی

پسر گلم، یکی از مامانهایی که به وبلاگ تو اومده بود و نوشته های مامانی را خونده بود برات یک نظر ناراحت کننده گذاشته بود و الان دو روزه که فکرمو به خودش مشغول کرده. راستشو بخوای منو متهم کرده بود که لیاقت مادری را ندارم. بهم گفته بود که مادر بدی هستم که از اینکه تو شبها نمی خوابی ناراحتم و دنبال یک راه حل برای خواب شبانه تو میگردم. گفته بود که مادری یعنی همین. باید تحمل کنم و این حرفهایی که میزنم از یک مادر بعیده. داشتم فکر میکردم شاید تو هم اگه یک روز وبلاگت را بخونی به همین نتیجه برسی و در مورد من مثل اون فکر کنی. این مطلبو برات می نویسم تا دلیل این کارمو بدونی. برام مهم نیست بقیه در موردم چه فکری می کنند. مهم اینه که تو به حس مادریم شک نکنی...
4 اسفند 1390

کیان مارک دوست

کیان عزیزم داری اخرین روزهای 6 ماهگی را میگذرونی. پریروز خوابیده بودی و داشتی اواز می خوندی و حرف میزدی با خودت که دیدم صدات نمیاد اومدم دیدم مارک پتوتا پیدا کردی و با دوتا دستات گرفتی و داری با دقت بررسیش می کنی. دلم نیومد با صدای دوربین حواستو پرت کنم. خیلی دلم می خواست بدونم از این مارک چی می فهمی. ظهر رفتیم خونه مامان جون و دوباره دیدم خرگوش خاله مهدیسو برداشتی و داری مارکشو نگاه میکنی. فندقی با مارک وسایل چکار داری؟ برام عجیبه که این تنها چیزیه که وقتی پیداش میکنی نمی کنی تو دهنت و فقط نگاش مییکنی. دیشب هم خونه مادر جون پتویی که مادر جون برات خریده را کشیده بودی روت و باش بازی میکردی که دیدم مارک اونم پیدا کردی. خیلی باحالی. دنبال چی ...
4 اسفند 1390

اولین غلت کامل

کیان عزیز تو در اول اسفد ماه یعنی 6 روز مونده به پایان 6 ماهگیت غلت کامل زدی و دیگه دمرو گیر نیفتادی و غر بزنی، خودت دوباره غلت زدی و صاف شدی. تازه یاد گرفتی وقتی دمرو میشی و چیزی جلوته که دوست داری بهش برسی، باسنتو میدی بالا و سعی میکنی خودتی بکشی جلو. ولی هنوز که موفق نشدی عزیزم. مامانی در فکر عید و سفره هفت سینه. امسال اولین سالیه که تو کنار من و بابا مجید هستی و نمی دونم یعنی تا موقع تحویل سال میتونی بشینی یا نه؟ در هر صورت امسال هفت سین را رو میز ناهارخوری میذارم تا اگه تونستی کنارش بشینی عزیزم. در فکر یک هقت سین ابی هستم. خدایا ممنون که توی سال 90 یکی از فرشته هاتو برای من فرستادی. امسال برای من و خانوادم خیلی سال خوبی بود حیف که دار...
2 اسفند 1390
1